دل تنگه آقا بقیه الله

شهید داود اعرابی

جعفری مقدم | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ | ۰ نظر
شهید داود اعرابی

http://s1.picofile.com/file/7491937525/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%A7%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D8%A8%DB%8C.jpg

برای مشاهده در کیفیت اصلی بر روی تصویر کلیلک کنید



مشخصات شهید


شهید داود اعرابی در تاریخ ۱۳۴۷/۹/۲  در تهران متولد شد .

در سال ۱۳۶۶ به دانشگاه صنعتی شریف راه پیدا کرد و در رشته ی مهندسی برق به تحصیل پرداخت .

ایشان سرانجام در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۵ در منطقه ی شلمچه به فیض عظیم شهادت نائل آمدند


 زندگینامه شهید


نخبه ای که سنگر را به صندلی دانشگاه شریف ترجیح داد

سیّد محمد مشکوه الممالک _ منتشر شده در روزنامه کیهان
دوشنبه بود؛ 27 تیر ماه 1367. امام خمینی با پذیرش قطعنامه 598 گفت: خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانواده های معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز مانده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر کشیده ام.»
پس از قبول قطعنامه هنوز چهار روز از پذیرش آن نگذشته بود که عراقی ها در31 تیر دوباره دست به تهاجم گسترده زدند و آن نیروهای بسیجی، که بعد از پذیرش قطعنامه، در باغ شهادت را به روی خودشان بسته دیده بودند، روانه جبهه های جنوب شدند و عراق را تا خطوط مرزی عقب زدند، از جمله داود اعرابی که در این عملیات به شهادت رسید.
داود سال 1347 در تهران متولد شد و در دامن مادری مذهبی پرورش یافت. او با رتبه 50 در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد اما دانشگاه جنگ را ترجیح داد که آن روز راه رسیدن به خدا دانشگاه جبهه بود و امروز همرزمان او از سنگر دانشگاه به آغوش خدا پرواز می کنند...
برای اطلاع بیشتر به سراغ خانواده شهید رفته ایم. مادرش از داود خاطرات زیادی را به یادگار گذاشته ولی افسوس که این مادر عزیز در حال حاضر در بین ما نیست و قریب به50 روز است که به دیدار شهیدش شتافته، مادری که انتظار بسیار بر جوانش کشید چرا که پیکر مطهّر شهید پس از 11 سال به آغوش خانواده بازگشت و در این سالها چه رنجها که این مادر از فراق عزیزش برد . اینک با کمک از خاطرات ثبت شده مادر و گفتگو با دیگر نزدیکان شهید و تنها خواهرش مطالبی ترتیب داده شده که خواندنش خالی از لطف نیست.
¤ ¤ ¤
مادر از کودکی داود گفته که از همان ابتدا بسیار صبور بود و به مسائل دینی خیلی اهمیت می داد. همیشه نماز و قرآن می خواند، هنوز 10ساله نبود که از من خواهش می کرد که او را با خودم به راهپیمایی و نماز جمعه ببرم. مادر از نماز جمعه دانشگاه تهران می گوید. همان روزی که بمب گذاشته بودند؛ آن روز داود همراه من آمد او به قسمت آقایان رفت.بعد از بمب گذاری وقتی هراسان به سمت درب دانشگاه رفتم نگران بودم که چه بر سر داود آمده، دیدم آمد و کتش خونی بود هول کردم گفت مامان نترس من طوری نشدم چون نزدیک به آنجا بودم خون به من پاشیده شده است. وقتی آن روز به خانه رفتیم از آنجایی که پدرش روی داود خیلی حساس بود با ما حسابی دعوا کرد که چرا داود به نمازجمعه رفته اگر برایش اتفاقی می افتاد چه می کردیم؟ ولی داود بدون اینکه به پدرش بی احترامی کند به راه خودش ادامه می داد. نهایت احترام را به پدر و مادر می گذاشت. واقعاً برایش پدر و مادر مهم بود. سال اول دبیرستان بود که می گفت می خواهم جبهه بروم ولی پدرش سخت مخالف بود. داود می گفت : چرا اجازه نمی دهی به جبهه بروم. امام دستور دادند بچه که 15 سالش شد اختیارش دست خودش است. خلاصه ما داود را برداشتیم بردیم شیراز گفتیم شاید جبهه از یادش برود ولی داود هر روز گریه می کرد و می گفت به من اجازه بدهید به جبهه بروم همان عقب در دفتر می نشینم. از شیراز که آمدیم رفت ثبت نام کرد و به جبهه رفت. می گفت پدر جان من در جبهه توی دفتر پشت میز جلوی پنکه می نشینم، نمی روم جلو، خیالتان راحت باشد. در دوران دبیرستان عید و تابستانش جبهه بود و ما رنگ داود را نمی دیدیم فقط سال آخر که می خواست دانشگاه شرکت کند، عید را خانه بود. در آن سال هم چون یک روز، روزه اش را نتوانسته بود بگیرد به خاطر آن یک روز، دو ماه و یک روز پشت سر هم روزه گرفت. گفتم داود جان حالا که عید است کاش روزه نمی گرفتی. گفت مامان جان عید یعنی چه، عید آن روزی است که انسان گناه نکند. خیلی به دینش اهمیت می داد هیج وقت نماز اول وقتش ترک نمی شد. وقتی که از جبهه می آمد ساعات بعد از مدرسه اش را در مسجد می گذراند. عاشق قرآن بود ندیدم که داود لحظه ای قرآن را از خود جدا کند. برای کمک به من همه کارهای خانه را انجام می داد. برایم هم دختر بود و هم پسر. حتی در خانه ظرف هم می شست. در بیرون خانه هم هر خریدی داشتیم داود خودش میکرد. پدرش خیلی به او علاقه داشت، یک روزگفت داود جان من صد هزار تومان به تو می دهم هر کجا می خواهی خرج کن ولی جبهه نرو، دلم گواهی می دهد که شهید می شوی نرو، داود گفت اگر یک میلیون هم به من بدهید من جبهه را رها نمی کنم اگر من نروم ، چه کسی برود؟
از آخرین لحظه های دیدارش به یاد دارم گفت: مادر جان من هیچ قرض و بدهی به مردم ندارم ولی هشت هزار تومان پول دارم. این را بدهید به صندوق امام. گفتم :داودجان این حرفها چیه که می زنی ؟ گفت خوب شاید من بروم و دیگر بر نگردم. گفتم زبانم لال باشد داود جان خدا نکند این حرف را نزن ،گفت کار است دیگر وظیفه ی من است که بگویم. خیلی خوشحال بود و چنان شادی می کرد که انگار روز عروسی اش بود بوسیدمش و از زیر قرآن رد شد ، گفتم داود جان تو را به خدا سعی کن ما را داغدار نکنی. گفت کار خداست، هر چه خدا بخواهد همان می شود. شهید شدن دست خداست دست من که نیست خداحافظی کرد. 15 تیر 67 رفت و دیگر برنگشت .
مادرگفته بود خاطرات زیادی از داود دارد ولی بعد از سکته ای که در سال 67 کرده زیاد به یاد نمی آورد.می گوید داود همه چیز من هوش و حواسم، زندگی ام را با خودش برد.
¤ خواهر شهید درباره خاطرات خود از برادرش اینچنین می گوید: با هم خیلی صمیمی بودیم، ایشان خیلی به من علاقه داشت من هم بی نهایت ایشان را دوست داشتم. بنده از لحاظ فکری در آن زمان با ایشان خیلی فاصله داشتم بهتره بگویم خواب بودم و از لحاظ خداشناسی از ایشان خیلی کمتر بودم. من فقط واجباتم را انجام می دادم نماز می خواندم، روزه می گرفتم. صبح ها وقتی مادرم برای نماز صدایمان می کرد من وضو می گرفتم و نمازم را می خواندم و می رفتم می خوابیدم.
یک روز صبح که نمازم را خواندم داشتم می رفتم بخوابم دیدم داود توی راهرو نشسته ، همان جایی که نماز می خواند مشغول خواندن قرآن بود چنان محو قرآن شده بود که متوجه نشد من از کنارش رد شدم. حدود 16 سالش بود هیچ وقت آن صحنه از یادم نمی رود. شب و روز سرش در قرآن و کتاب بود. یعنی آن زمان ایشان به آنجایی که باید برسد رسیده بود. پای سخنرانی حاج آقا انصاریان زیاد می رفت. در سرما و گرما سوار دوچرخه اش می شد و می رفت. فکر می کنم یکی از مؤثر ترین کسانی که باعث شدند داود در این راهی که داشت موفق تر باشد همین حاج آقا انصاریان بود. داود همیشه به فکر تکامل بود. هر چقدر پول داشت کتاب می خرید. هم کتاب در مورد زندگانی ائمه و هم کتب توحیدی ، اعتقادی و اخلاقی می خواند هم کتاب و مجلات علمی را زیاد مطالعه می کرد. همه کارهای داود از روی ایمان و برای خدا بود وقتی دانشگاه صنعتی شریف با رتبه ی 50قبول شد نگذاشت برایش جشن بگیریم و کادویی بخریم. گفت همین تبریک کافی است.
بی نهایت به امام حسین (ع) ارادت داشت .دفتر خاطراتی داشت که بعد از شهادتش مطالعه کردم یکی از جمله های خیلی زیبایش این بود:
«من گدایم، گدای تو حسین جان».در آن دفتر مطالبی راجع به تزکیه نفس نوشته بود و 40 روز را مبارزه با نفس داشته و پس از آن تاریخ زده که به جبهه می روم. متأسفانه یکی از دوستانش دفتر را برد و دیگر نیاورد. چقدر زیبا فرمودند امام (ره) که بعضی از علمای ما 70-60 سال درس می خوانند، مطالعه و تحقیق می کند ولی بعضی از بسیجی های ما ره صد ساله را یک شبه رفتند. واقعاً که همین طور است ما بعد از این مدت تازه می فهمیم که واقعاً چه گوهر گرانبهایی را از دست داده ایم و به وجودش افتخار می کنیم.بعد از خاتمه جنگ هر دفعه که شهدا را می آوردند من می رفتم تا ببینم پیکر داود آمده یا نه؟ اما آن روزی که برادر من جزء شهدا بوده من آنجا حضور نداشتم و این واقعاً برای من گران تمام شد. سال 78 بود که بعد از 11 سال ، 72 نفر را آوردند که داود هم جزء آنان بود. به خانه ما زنگ زدند گفتند که آیا به نام داود اعرابی که نام پدرش ایمان بیگ است فرزندی دارید؟ گفتیم بله گفتند که پیکرش اینجا است رفتیم پیکر را تحویل گرفتیم و تشیع کرده و در بهشت زهرا به خاک سپردیم.
¤ درباره این شهید بزرگوار با حبیب کیانی یکی از معتمدین و بزرگان محل به صحبت نشستیم. ایشان خاطر نشان کردند: آشنایی ما مربوط به زمانی است که در همسایگی ما زندگی می کردند.
درآن دوران مابچه ها را جمع می کردیم و برایشان کلاس قرآن
می گذاشتیم. داود زمانی که هفت-هشت ساله بود هر شب جمعه به هیئت جان نثاران حضرت ابولفضل(ع) می آمد و به دلیل علاقه زیادی که به قرآن داشت درکلاسهای قرآن هرشب شرکت می کرد. من به یاد ندارم از آن پس جایی باشد که داود در دستش قرآن نباشد. در ماشین، مسیررفت و آمد و مسجد همیشه او را با قرآن می دیدم .می گفت، انسان وقتی قرآن بخواند دیگر شیطان به او نزدیک نمی شود. داود سرآمد همه بچه ها بود. بنده مغازه آهنگری داشتم و اینجا پایگاه برادر شهیدم عباس کیانی و گروه دوستانش بود از جمله داود اعرابی، احمد انیسی، مسعود سلطانی و..... آنها بعد از ظهرها می آمدند و دور هم جمع شده صحبت کرده و درکارهای خیر شرکت می کردند این گروه، دوستان آسمانی بودند و اکثرشان به مقام شهادت رسیده اند. زمانی که اینجا اولین مسجد محل به نام مسجد قائم بنا گذاشته شد. آن روزها بنده جزء هیئت امنای مسجد بودم و نسبت به همه بچه های محل شناخت داشتم. از این رو مسئولیت کتابخانه مسجد به داود سپرده شده بود، بچه های دیگر هم در کارها به او کمک می کردند. یک روز رفتم دیدم تمام کتابخانه را خاک گرفته و همه جا نامرتب است خیلی ناراحت شدم و با بچه ها برخورد کردم که چرا اینطور است؟ همه قهرکردند و رفتند حتی برادر خودم هم رفت می خواستم خودم شروع به تمیزکردن کنم دیدم داود از آن طرف شروع کرده به مرتب و تمیز کردن کتابخانه، هیچ اعتراضی هم نکرد وتا دو سه روز کارها را به تنهایی انجام می داد. به همه احترام می گذاشت ودر اخلاق بی نظیر بود. هیچ وقت کسی را نمی رنجاند و همیشه گشاده رو بود همه دوستش داشتند. هر هفته نماز جمعه و دعای کمیل شرکت می کرد. روزی که دانشگاه را بمب گذاری کردند بنده چون مهمان داشتیم نرفتم و داشتم از رادیو گوش می کردم. یک مرتبه صدای مهیبی آمد سروصدا شد وبرنامه قطع شد. خیلی نگران شدم موتورم را سوار شدم و رفتم جلوی در دانشگاه تا بلکه بچه ها را ببینم. لحظه ای گذشت و یک نفر خود را درآغوشم انداخت دیدم داود است و منو بوسید اشک هر دویمان جاری شد گفت خیلی دنبالتان گشتم می گفت می دانستم اگر آنجا بودی حتماً شهید می شدی. چون همیشه می رفتم در جایگاه می نشستم. این لحظه را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
شهید اعرابی سید شهدای محل بود. از لحاظ مذهبی خیلی بالا بود با شناختی که از خانواده اش دارم معتقدم روحیات داود، به خاطر تربیت مادر مؤمنه ای بود که او را بزرگ کرد.
¤ در ادامه مسعود هرورانی از دوستان وهم رزمان شهید بیان می کنند:
من از دوستان صمیمی داود بودم که اکثر اوقات با هم بودیم، در رابطه با داود ما همیشه احساس می کردیم که داود از لحاظ دینی از ما خیلی بالاتر بود، نگرش عجیبی داشت که اصلاً به سن و سالاش نمی خورد. یک بار در دوران نوجوانی چند نفری به زیارت قم و جمکران رفتیم، بعد از زیارت رفتیم کتاب بخریم. ما کتاب داستانی دینی خریده بودیم ولی داود کتاب خصائل شیخ صدوق را خرید. او از همان سنین به کامل تر شدن دینش توجه داشت. خیلی ریزبین و با دقت بود. به مواردی توجه می کرد که کمتر کسی متوجه آنان بود. روزی در مسجد مشغول درس خواندن بودیم داود آمد و چراغ را خاموش کرد،گفتم این چه کاری است که می کنی؟ گفت: درست است که ما مسؤل کتابخانه هستیم ولی حالا مشغول خواندن درسمان و استفاده شخصی هستیم و این برق بیت المال است. در همین حین یکی ازدوستان آمد گفت: چرا برق ها را خاموش کرده اید؟ گفتیم آقا داود نمی گذارد روشن کنیم می گوید بیت المال است. گفت: آفرین که شما تا این حد خداشناس هستید. داود اعتقادات بالایی داشت همیشه در مجالس سخنرانی شرکت می کرد ومی گفت: باید از محضر علما کسب فیض کنیم. بالقوه زمینه خدایی شدن را داشت. همانطورکه امام (ره) فرمودند: جبهه دانشگاه انسان سازی است وداود با رفتن به جبهه کامل تر شد. به پدر و مادرش خیلی احترام می گذاشت و همیشه نگران بود و می گفت: حالا که جبهه آمده ام آیا پدر و مادرم از من راضی هستند ، نکند کوتاهی در حق آنها کرده باشم.
داود از کسانی بود که بچه ها می گفتند نور بالا می زند، این اصطلاح را در جبهه به کسی می گفتند که رنگ و بوی شهادت می داد. وقتی به عنوان مسئول دسته انتخاب شد ناراحت بود، چون روحیه اش طوری بود که دوست نداشت توی چشم باشد و از اینکه بشناسنش ناراضی بود. طوری عبادت می کرد کسی نبیند نماز شب را جایی می خواند که کسی نباشد. هر چه او سعی می کرد کارهایش مخفیانه باشد اما به هر حال رزمنده ها گاه می دیدند و می گفتند داود نور بالا می زند. بسیار دیده بودم که داود حتی از گناهان کوچک هم حذر می کرد در کارها ، گفتار و رفتارش خیلی مراقبه می کرد. من این گنج خداجویی را در وجودش می دیدم . حالا همه ی دوستان داود هرگاه به مشکلی برمی خوریم از داود می خواهیم که بین ما و خدا وساطت کند تا آن گرفتاری رفع شود واقعاً هم عنایات زیادی دیده ایم که گره مشکل باز شده و حاجت گرفته ایم. ما داود را باب الحوائج می دانیم براستی که شهدا زنده و بر حق هستند.
¤ کامران ترابی هم رزم شهید نیز از لحظه های قبل از شهادت می گوید:
ما در گردان کمیل بودیم. عراق در جنوب کشور همزمان با مرصاد غرب پاتکی کرده بود که می گفتند عملیات 5/5/67. به ما گفتند برای پشتیبانی برویم تا عراقی ها داخل آب ریخته شوند، چون کانال ماهی زده شده بود و آب یواش یواش جاده را می گرفت. یک دژ وسط بود و به طور عرضی کنارش خاکریزهایی بود، عراقی ها از ترس با ضد هوایی ، آرپیچی و سلاح های نیمه سنگین نفرات را می زدند. جلو رفتیم. خیلی کم مانده بود که عراقی ها در آب ریخته شوند. به سنگر بزرگی رسیدیم یک دسته ی ما سمت راست دژ می رفت و یک دسته سمت چپ دژ، یکی یکی وارد معرکه می شدیم و جلو می رفتیم. داود آرپیچی زن بود و من کمکش، تا نزدیک خاکریز با هم بودیم ولی آتش سنگین بود. داود آن طرف خاکریز بود که خمپاره ای خورد بعد از آن هر چه نگاه کردم داود را ندیدم .
¤ قسمتی از وصیتنامه شهید داود اعرابی
به نام خدای یکتا و رحمان و رحیم، خالق انسان و هستی و وجود و رازق تمامی جانوران و حافظ شریعت محمدی در سراسر عالم...
با سلام به خدمت آقا امام زمان(عج) و امام و رهبر عزیزم خمینی بنیانگذار، و با سلام به تو ای پدر عزیزم... به واسطه شما به هستی آمدم و راه تکامل را طی کردم و تو ای مادر عزیزم... با عشق خدا و حسین (ع) سینه ات را به دهانم گذاشتی و مرا تربیت کردی....

از شما برادران و خواهرانم می خواهم که واقعاً این نکته را درک کنید که پایان این دنیای فانی مرگ است، یک مقدار درباره دنیای پس از مرگ فکر کنید... از جملات این دنیا کم کرده و به طاعت و عبادت و علم خویش بیفزایید.
اگر کسی بر مردن من حق دارد از خانواده ام مطالبه کند. مرا در بهشت زهرا در کنار مرغان آغشته به خون دفن کنید و تمامی مستحبات اعمال دفن را رعایت کنید.
از خط امام امت که همان خط خداست جدا نشوید که جدایی آن گمراهی و ضلالت است....اگر دنیا و آخرت را می خواهید خمینی (ره) را بخواهید. بیشتر فکر کنید. به دوستانم سفارش کنید راه خدا و پیغمبر و ائمه و امام و امت جبهه است و جبهه را فراموش نکنید.

اطلاعات این صفحه ان شاءالله به زودی کامل میشود


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی