دل تنگه آقا بقیه الله

۲ مطلب با موضوع «یاد یاران :: خاطراتی کوتاه از شهدا» ثبت شده است

فرو بردن خشم

جعفری مقدم | دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ب.ظ | ۳ نظر
یک روز در حالی که با یکی از بچه ها شوخی می کردم، پایم اتفاقی به نادر که خواب بود،خورد. نادر با ناراحتی بیدار شد،اما همین که خواست چیزی بگوید، گفت:«لا حول و لا قوه الا بالله» و دوباره خوابید. فهمیدم که چقدر زود خشم خود را فرو برد.  
شهید نادر علی میرواری
  • جعفری مقدم

خاطراتی کوتاه از شهدا _ قسمت اول

جعفری مقدم | سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ق.ظ | ۱ نظر

علی رضا هر وقت می خواست نامه ای برای کسی بنویسد، اول آن دعای « اللهم الرزقنی الشهادت فی سبیلک» را می نوشت. او در هرجا و از هر فرصتی برای دعا کردن در این زمینه استفاده می کرد. 
 شهید علی رضا حسن زاده
--------------------------------------------------------------
آخرین بار که کریم عازم جبهه بود، او را از زیر قرآن رد کردیم. دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! تو را به این قرآن قسم می دهم که مرا به وطن بازنگردانی و شهادت را نصیب من بفرمایی». آن روز خدا دعایش را اجابت نمود و کریم در همان سفر به آسمان پیوست.
   شهید کریم منصور دهقان
--------------------------------------------------------------
محمود هنوز نوجوان بود که روزی با اعلامیه ی شهیدی به خانه آمد و گفت:«مادر! چه خوب است که عکس مرا هم در این اعلامیه بزنند» پس از شهادت دوستانش، علی خانیان و حسین رستمی دیگر تاب نیاورد و با اصرار به مادر گفت:«از روی مادر شهدا خجالت می کشم.» دیگر هر طور شده باید به جبهه بروم. او با رضایت مادر به جبهه رفت و به شهادت رسید.
   شهید محمدعلوی
--------------------------------------------------------------
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
  شهید مهدی زین الدین
--------------------------------------------------------------
مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد، پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت، تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر. مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند: هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد. خمس اولادش را. و از هر پنج نفر یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!  
کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
  • جعفری مقدم